می گفت یک بار که با مادرم داشتیم به

تلوزیون نگاه میکردیم مادرم به من گفت : آن مردک پدرت را کشته گفتم: کدام؟؟

آن که یقه سفید پوشیده؟؟؟

گفت : نه؛ آن یکی... اون آقایی که به این یقه سفیده دست داده....

اون که کراوات زده و لبخند ظریف زده! اشک می ریخت و حرف می زد... می گفت از تمام

یقه های سفید جهان بدم می آید...از تمام کراوات ها بدم می آید...

از تمام لبخند های ظریف بدم می آید یک بار دیگر مادرم صدایم کرد وگفت: محل کار پدرت را تعطیل

کردند!! گفتم:

چه کسی؟؟؟ آن که کروات زده؟؟؟ اون که لبخند ظریف بر لب دارد؟؟؟ گفت : نه....آن یکی....آن که...

اشک می ریخت و حرف می زد.... می گفت از تمام کراوات های جهان بدم می آید می گفت

از تمام یقه های سفید جهان بدم می آید! حتی بیشتر از کراوات ها... تلویزیون خانه شان

روشن بود... صدایش پیچیده بود توی صدای آرمیتا...

انگار نمی خواست حرف های آرمیتا را بشنویم... یک چیزی می گفت توی این مایه ها :

ما کلیدی داریم که با آن تدبیر می کنیم که امیدتان را به قدرت های بزرگ پلمپ کرده و سبد کالای

هنرمندان ارزشی... تلویزیون را خاموش کردیم ااااه چه قدر حرف های بی معنی میزد این...

و آرمیتا ادامه داد... اشک می ریخت و حرف می زد... خوب بچه است دیگر...

دلش هوای پدرش را کرده؛ اشک می ریخت و حرف میزد....اشک می ریختیم و گوش می دادیم

یک چشم باریدن شده بودیم