برای آرمیتا... یک چشم باریدن شده بود... اشک میریخت و حرف می زد...خب بچه است

دیگر با تلاش و اصرارزیاد سعی داشت به ما ثابت کند که پدرش خیلی مرد بزرگی بوده

با همان لحن کودکانه اش می خواست شیرفهممان کند که پدرش کارهای بزرگی انجام داده است

گویی روی فهم ما حساب نمیکرد!

گویی ما را از همان قماش نفهم حساب می کرد که پدرش را باور ندارند.

حرف هایش بوی پلمپ می داد! اشک می ریخت و حرف می زد

می گفت از خانه که می آمدیم بیرون.چه قدرچه قدر زیاد خوشحال بودم که یک دستم در دست

پدرم بود و دست دیگرم را مادرم در دست داشت اما بووووم

آرزوهای آرمیتا منفجر شد و همین طور

دلِ یک ملت... مثل یک بمب توی خرمشهر... اشک میریخت و حرف می زد